«راههايي كه مي روي جزيي از تو ميشوند و سرزمينهايي كه ميپيمايي بر مساحت تو اضافه ميكنند».
این جمله را دوست داشتم از میان متن شاعرانه-عارفانه عرفان نظرآهاری. جملات دستوریاش را حذف کردم. همه چیز را کنار گذاشتم و همین دو جمله را نگه داشتم. همین دو جمله. معتقدم به این حرف. به شدت معتقدم. حتی دوست دارم اضافه کنم که: «آدمهایی که میبینی، آنها که برایت مرئی میشوند هم بر مساحت تو اضافه میکنند».
حالا دارم به این آدمها و سفرهایم فکر میکنم؛ به تمام همکلاسیها، همکاران، همسفران، به آنهایی که باهاشان مصاحبه کردهام. آنهایی که خیلی اتفاقی دیدمشان، با هم گپ زدیم و بعد هر کداممان رفتهایم دنبال زندگیمان، به خانواده و فامیلها و دوست و آشنا.
بخش دیگری از متن نظرآهاری را هم میآورم. یک «شاید» میگذارم کنارش البته. اینجا که میگوید:
«من راه رفتن را از يك سنگ آموختم، دويدن را از يك كرم خاكي و پرواز را از يك درخت.
بادها از رفتن به من چيزي نگفتند، زيرا آنقدر در حركت بودند كه رفتن را نميشناختند! پلنگان، دويدن را يادم ندادند زيرا آنقدر دويده بودند كه دويدن را از ياد برده بودند. پرندگان نيز پرواز را به من نياموختند، زيرا چنان در پرواز خود غرق بودند كه آن را به فراموشي سپرده بودند!
اما سنگي كه درد سكون را كشيده بود، رفتن را ميشناخت و كرمي كه در اشتياق دويدن سوخته بود، دويدن را ميفهميد و درختي كه پاهايش در گل بود، از پرواز بسيار ميدانست! آنها از حسرت به درد رسيده بودند و از درد به اشتياق و از اشتياق به معرفت.»
تگ: سفرنوشتها