پنجشنبه یکم آذر ۱۳۸۶ - 6:57 - nafise -
این هفته مثلاً هفته کتاب بود و من یک عالمه پست کتابی میخواستم بنویسم اما خُب فعلاً این را داشته باشید تا بعد!
اصولاً رابطه من وکتاب از عنفوان(املاش قَلَته؟!!) کودکی رابطه عاشق و معشوقی بوده! از همون موقع که زیر نور چراغ خواب کتاب میخواندم، کانون پرورش فکری میرفتم و آرزوی بزرگم این بود که بگذارند کتابهای قسمت بزرگسال را امانت بگیرم، در 11سالگی، «دکتر ژیواگو» را خواندم و...
گاهی حسابی هوس یکروز کامل، همآغوشی با کتاب به سرم میزنه! آخه ابداً عادت ندارم که مثل توی کارتونها، خیلی صاف و مودب بشینم پشت میز تحریر، کتاب را باز کنم، یک کاغذ و قلم کنار دستم بگذارم و کتاب بخوانم. عادت دارم که (اگر وقت داشته باشم و امتحان هم نداشته باشم) از اول صبح کتاب را بقل کنم و بخوابم روی تختم، کتاب بخونم، با هر صفحه که ورق میزنم، غلت بزنم. بعد که خسته شدم، نشسته بخوانمش و ... یک جور کشتی گرفتن با کتاب تا تموم بشه! البته برای کتاب و روزنامه خیلی احترام قایلم ها! همیشه هم از آدمهایی که عادت دارند ورقهها را نشگون بگیرند، بدم مییاد!
از کتابهای نو هم زیاد خوشم نمییاد! حس میکنم یه جورایی مردهاند ولی کتابهای دست چندم را خیلی دوست دارم. برای همین هم هست که پایهی امانت کتابم. یه حس خوبی داره وقتی حس میکنی کتابی که دست توه و داری میخونیدش را هزاران نفر دیگه دست گرفتن، خوندن و علامت زدن. یه عالمه آدم با یه عالمه افکار و عقاید متفاوت. دیدین کتابهای کهنه حجیمترند؟! تاثیر این همه عقاید مختلفه دیگه!
چند سال پیش، خاله عزیز به خاطر کوچک بودن خونهاش، مجبور شد از 50 جلد از کتابهای کتابخانهی شخصیاش دل بکند. اما در این میان چندتاییاش را هم که دلش نمیاومد بفروشدشون، به من تقدیم کرد! و این گونه بود که رمان سه جلدی «برباد رفته» را که دقیقاً همسن خودم هم بود، به دست آوردم. رمانی که بدون شک یکی از جذابترین، پرکششترین و زیباترین رمانهایی است که تا به حال خواندهام. اما اعتراف میکنم که خواندنش عذابآوره چون همهاش میخواهی ببینی آخرش چی میشه و هر وقفهای بینش، برایت شبیه پیام بازرگانی وسط فیلم مورد علاقته! چهار روزه تمومش کردم. اما رمان محبوب نوجوانیام، «هوشمندان سیاره اوراک» نوشته «فریبا کلهر» بود. خیلی رمان قشنگیه. هنوز هم یک حس خاصی بهش دارم...
توی این چند هفته، با وجود امتحانات میان ترم و مشکلات دیگر، سه تا کتاب خوب خواندهام: 1- «سی سال ترجمه؛ سی سال تجربه»(سخن میگویند از تجربیات خویش:بهاءالدین خرمشاهی، نجف دریابندری، کامران فانی و صفدر تقیزاده) اثر مهدی افشار که البته نثر دلنشینی نداره ولی پر از حرفهای نابه. یک کتاب فوقالعاده ارزشمند برای عاشقان ترجمه که 90 درصدش را در راه دانشگاه، توی سرویس، خوندم! 2- «طوفان دیگری در راه است» نوشته سید مهدی شجاعی که از یک دوست خوب گرفتمش و حرفها دارم دربارهاش! 3-«شعر و کودکی» نوشته مرحوم قیصر امینپور که خیلی کتاب جالبیه و هنوز هم تمومش نکردهام.
البته درباره هر سهشان در پستهای مجزا، خواهم نوشت.(اگر خدا بخواهد!)
خُب، روش انتخاب کتاب از نظر من چه طوریه؟!... اصولاً باشگاه کتاب یا پروندههای کتابی چلچراغ و نشریات و روزنامههای دیگر را با دقت میخونم و نتبرداری میکنم. سایتهای کتابی را هم سر میزنم و بعضی موقعها هم اتفاقی یا هوسی کتابی را انتخاب میکنم و میخونم.
اما روش کتاب خریدنم این طوریه که سعی میکنم کتاب مذکور را از کتابخانه یا دوستی بگیرم و بخونم. بعد اگر خوشم اومد، برای کتابخانه شخصیام بخرمش.
اما چیزی که برای خودم عجیبه اینه که اصولاً از کتابهای مشهور خوشم نمییاد. مثلاً، اصلاً نمیفهمم که چرا این همه آدم طرفدار «صادق هدایت» اند. برای فهمیدن دلیل این علاقه هم خیلی از کتابهایش را خواندهام: بوف کور، سگ ولگرد، وغوغ ساهاب، حاجیآقا و... اما چیزی دستگیرم نشده. یا مثلاً «شازده احتجاب» که با هزار جان کندن تمامش کردم یا «صد سال تنهایی» مارکز که به نظرم اصلاً هم «شاهکار» نبود یا...
این روزها، عادت کردهام به کتابخوانی در راه! خیلی کیف داره! انگار راه کمتر میشه و تازه خیلی لذت بخشه که آدم از این وقتهای مرده، این طوری استفاده کنه. وقتی به مقصد میرسه، میبینه 10،20 صفحه کتاب خونده در حالی که بیشترِ دوستان یا از پنجره به بیرون خیره شدهاند یا مشغول چرت و پرت گفتن بودهاند یا آهنگ گوش میدادهاند یا... واقعاً کار خوب و به صرفهاییه!
اصولاً رابطه من وکتاب از عنفوان(املاش قَلَته؟!!) کودکی رابطه عاشق و معشوقی بوده! از همون موقع که زیر نور چراغ خواب کتاب میخواندم، کانون پرورش فکری میرفتم و آرزوی بزرگم این بود که بگذارند کتابهای قسمت بزرگسال را امانت بگیرم، در 11سالگی، «دکتر ژیواگو» را خواندم و...

گاهی حسابی هوس یکروز کامل، همآغوشی با کتاب به سرم میزنه! آخه ابداً عادت ندارم که مثل توی کارتونها، خیلی صاف و مودب بشینم پشت میز تحریر، کتاب را باز کنم، یک کاغذ و قلم کنار دستم بگذارم و کتاب بخوانم. عادت دارم که (اگر وقت داشته باشم و امتحان هم نداشته باشم) از اول صبح کتاب را بقل کنم و بخوابم روی تختم، کتاب بخونم، با هر صفحه که ورق میزنم، غلت بزنم. بعد که خسته شدم، نشسته بخوانمش و ... یک جور کشتی گرفتن با کتاب تا تموم بشه! البته برای کتاب و روزنامه خیلی احترام قایلم ها! همیشه هم از آدمهایی که عادت دارند ورقهها را نشگون بگیرند، بدم مییاد!
از کتابهای نو هم زیاد خوشم نمییاد! حس میکنم یه جورایی مردهاند ولی کتابهای دست چندم را خیلی دوست دارم. برای همین هم هست که پایهی امانت کتابم. یه حس خوبی داره وقتی حس میکنی کتابی که دست توه و داری میخونیدش را هزاران نفر دیگه دست گرفتن، خوندن و علامت زدن. یه عالمه آدم با یه عالمه افکار و عقاید متفاوت. دیدین کتابهای کهنه حجیمترند؟! تاثیر این همه عقاید مختلفه دیگه!
چند سال پیش، خاله عزیز به خاطر کوچک بودن خونهاش، مجبور شد از 50 جلد از کتابهای کتابخانهی شخصیاش دل بکند. اما در این میان چندتاییاش را هم که دلش نمیاومد بفروشدشون، به من تقدیم کرد! و این گونه بود که رمان سه جلدی «برباد رفته» را که دقیقاً همسن خودم هم بود، به دست آوردم. رمانی که بدون شک یکی از جذابترین، پرکششترین و زیباترین رمانهایی است که تا به حال خواندهام. اما اعتراف میکنم که خواندنش عذابآوره چون همهاش میخواهی ببینی آخرش چی میشه و هر وقفهای بینش، برایت شبیه پیام بازرگانی وسط فیلم مورد علاقته! چهار روزه تمومش کردم. اما رمان محبوب نوجوانیام، «هوشمندان سیاره اوراک» نوشته «فریبا کلهر» بود. خیلی رمان قشنگیه. هنوز هم یک حس خاصی بهش دارم...
توی این چند هفته، با وجود امتحانات میان ترم و مشکلات دیگر، سه تا کتاب خوب خواندهام: 1- «سی سال ترجمه؛ سی سال تجربه»(سخن میگویند از تجربیات خویش:بهاءالدین خرمشاهی، نجف دریابندری، کامران فانی و صفدر تقیزاده) اثر مهدی افشار که البته نثر دلنشینی نداره ولی پر از حرفهای نابه. یک کتاب فوقالعاده ارزشمند برای عاشقان ترجمه که 90 درصدش را در راه دانشگاه، توی سرویس، خوندم! 2- «طوفان دیگری در راه است» نوشته سید مهدی شجاعی که از یک دوست خوب گرفتمش و حرفها دارم دربارهاش! 3-«شعر و کودکی» نوشته مرحوم قیصر امینپور که خیلی کتاب جالبیه و هنوز هم تمومش نکردهام.
البته درباره هر سهشان در پستهای مجزا، خواهم نوشت.(اگر خدا بخواهد!)
خُب، روش انتخاب کتاب از نظر من چه طوریه؟!... اصولاً باشگاه کتاب یا پروندههای کتابی چلچراغ و نشریات و روزنامههای دیگر را با دقت میخونم و نتبرداری میکنم. سایتهای کتابی را هم سر میزنم و بعضی موقعها هم اتفاقی یا هوسی کتابی را انتخاب میکنم و میخونم.
اما روش کتاب خریدنم این طوریه که سعی میکنم کتاب مذکور را از کتابخانه یا دوستی بگیرم و بخونم. بعد اگر خوشم اومد، برای کتابخانه شخصیام بخرمش.
اما چیزی که برای خودم عجیبه اینه که اصولاً از کتابهای مشهور خوشم نمییاد. مثلاً، اصلاً نمیفهمم که چرا این همه آدم طرفدار «صادق هدایت» اند. برای فهمیدن دلیل این علاقه هم خیلی از کتابهایش را خواندهام: بوف کور، سگ ولگرد، وغوغ ساهاب، حاجیآقا و... اما چیزی دستگیرم نشده. یا مثلاً «شازده احتجاب» که با هزار جان کندن تمامش کردم یا «صد سال تنهایی» مارکز که به نظرم اصلاً هم «شاهکار» نبود یا...
این روزها، عادت کردهام به کتابخوانی در راه! خیلی کیف داره! انگار راه کمتر میشه و تازه خیلی لذت بخشه که آدم از این وقتهای مرده، این طوری استفاده کنه. وقتی به مقصد میرسه، میبینه 10،20 صفحه کتاب خونده در حالی که بیشترِ دوستان یا از پنجره به بیرون خیره شدهاند یا مشغول چرت و پرت گفتن بودهاند یا آهنگ گوش میدادهاند یا... واقعاً کار خوب و به صرفهاییه!