چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۸۶ - 10:35 - nafise -
خوابیدهام روی کاناپه، یک دست زیر سر و با دست دیگر مجله را گرفتهام. درحال خواندنم که...
میگوید:نفیسه! تو میخوای چیکاره بشی؟!...[کمی مکث میکند. میخندد و اینگونه تصحیح میکند!]
- منظورم اینه که وقتی بچه بودی میخواستی چیکاره بشی؟!
حوصله جواب دادن ندارم آنهم به او... چه جوابی بدهم... میخندم.
میگویم: «بیخیال حوصله ندارم»... اصرار میکند. ولکن ماجرا هم نیست. سوال را به خودش برمیگردانم. میگویم:«خودت دوست داری چیکاره بشی؟»... کمی حرف میزند و من گوش میدهم. گوش که نه! دارم به سوالش فکر میکنم و به تصحیحش!...
- چرا سوالش را تغییر داد؟ یعنی من الان کارهای هستم؟! یا بزرگم؟! یا...
- بچه که بودم...
یاد نقاشیای که آنسالها برای مسابقهی «من از نگاه خودم» ویژهنامه دوچرخه همشهری کشیدم و در بخش تصویرگری جایزه برد، میافتم... آخ چه روزهایی بود... چه تصوراتی، چه رویاهایی... یادم نیست آن روزها بیست و دوسالگیام را چهگونه تصور میکردم اما حتماً این جوری نبود. مطمئنم که خیلی بهتر از این زندگی بیمزهی کسلکننده فعلی بود... و حالا دقیقاً بیست و دو سال و 24 روزهام. بیست و یک سالگی را پشت سرگذاشتهام. یک سال فوق مسخره و افتضاح... حالا در بیست و دوسالگی پر از حسهای متناقضم. گاهی حس پیری میکنم و گاهی فکر میکنم، شبیه یک بچه 10،15 سالهام. گاهی دلم میخواهد همین الان سیساله یا حداقل بیست و پنج ساله شوم و گاهی آرزو میکنم دوباره به 15 سالگی برگردم و طور دیگری زندگی کنم. اما حقیقت این است که خیلی دوست داشتم حالا 25 یا سی ساله بودم. یعنی هرطور بود، بالاخره از این بازه سنی 20 تا 25 گذشتهبودم. به نظرم این بازه زمانی از سختترین مراحل زندگی آدمه... یک جور سردرگمی، افسردگی و محدودیت خاصِ بدفرم دارد که آدم را داغون میکند!...

امسال برای روز تولدم، پست خاصی ننوشتم. چون به نظرم اصلاً روز مهمی نبود که بخواهم دربارهاش بنویسم. به مناسبت سالگرد بربادرفتن یک سال از عمرم جشن بگیرم؟! مضحک نیست؟!...
اما حالا در آستانه سال جدید، گفتم این غرهای مانده در گلو را بنویسم. شاید «او» که آن بالاهاست(!)، نظری افکند و... خدایا همین الان بگویم، اگر قرار است سال دیگر همینطوری یا بدتر باشد، بیزحمت من یکی را بیخیال شو. خلاص!
! پینوشت پاچهخارانه: خدایا! این حرف آخری را شوخی کردمها! بیخیال. هر طور راحتی. چاکریم!...
! پ.ن معترضانه: در ادامه غرهای آخر سال... این آخرین برنامه مردم ایران سلام هم حسابی حالگیری بود. چرا این جناب «خسرو معتضد» اینقدر «این جوری»ست؟! اینقدر از شهیدیفرد و برنامه تعریف کرد که رسماً حال آدم را بههم زد! اول که این برنامه را از نظر تاثیرگذاری با برنامه «اپرا وینفری» مقایسه کرد بعد هم جملاتی از این دست گفت که:«مردم با تمام شدن این برنامه، احساس خلاء میکنند.» و... بابا کوتاه بیا دیگه!
! پ.ن مشفقانه:عیدی جالب و متفاوت این وبلاگ را روز دوم فروردین، همزمان با اولین پست وبلاگ در سال جدید، دریافت کنید!...
! پ.ن آمارانه: امسال بیشترین آمار روزانه بازدید از وبلاگ: 512 و بعد 836 بار در روز بود. که به وسیله این دو پست ( + و + ) حاصل شد. امید که در سال آینده، ارزش این وبلاگ بیشتر از اینها درک شود!:)