امروز ِ هفت سال پیش، اولین پست این وبلاگ را نوشتم. تازه از طریق چلچراغ با مفهومی به نام «وبلاگ» آشنا شده بودم. خیلی ساده با رویاهایم شروعش کردم. حالا این پانصدمین پستی است که مینویسم. برای خودم هم جالب است که هنوز هست، هنوز برایم مهم است و هنوز دوستش دارم. جالب است اما عجیب و دور از انتظار نیست.
وقتهایی که هوس کنم، مینویسم. وقتهایی که دلم برایش تنگ شده باشد و حس کنم حرفی توی سرم هست که باید فقط «اینجا» بنویسم. حالا نشستهام اینجا عین مادری که بچهاش را در لباس کلاس اولیها تماشا میکند، دارم پستهای قدیم را مرور میکنم. خودِ ۷ سال، ۶ سال، ۵ سال، پارسال یا حتی همین ماه پیشم را تماشا میکنم. تعجب میکنم، بلند بلند به نوشتههای خودم میخندم. گاهی دلم تنگ میشود و حتی شاید بغضی...
نامش را کمکم کشف کردم. بعد شروع کردم به پیدا کردن یک قالب مناسب برایش. هی میان کدهای اچتیامال بالا و پایین رفتم و از مهندسی معکوس استفاده کردم تا این که غافلگیر شدم با دیدن قالب فوقالعادهای که نبی بهرامی برایش طراحی کرده بود؛ درست همانی که میخواستم. نوشته ۹۴۳۶۰ بار از اینجا گذر شده و پرگذرترین روز، روزی بوده با ۱۳۴۴ گذر. آمارها همیشه برایم مهم بودهاند و جالب و سرگرمکننده و البته گاهی هم ترسناک حتی.
خلاصه که خوشحالم از ۷ ساله شدنش و باید اعتراف کنم که واکنشهای مختلف خوانندگان این وبلاگ همیشه غافلگیرم کردهاند.
عصبانی شده بودم. حرف تا نوک زبانم آمد. خواستم بگویم: «آخه مردک (کاف تصغیر) نامحترم تو که این رو ۳ روز پیش نخریدی. خودتم داری میگی. سودتم روش کشیدی. حالا با این قیافه و لحن حق به جانب داری میگی گرون شده، نمیفروشم؟! خب همینو وقتی دو روز دیگه گرونتر بخری، گرونترم میفروشی و مشتریات اگه واقعاً بخوانش، میام گرونتر میخرن.»