فیلم «کینگز اسپیچ» را که امسال جزو اسکاریها بود، دیدهاید؟! با مراسم آمادگی گویندهی رادیوی ملی انگلستان برای رفتن پشت میکروفن و اعلام سخنرانی نمایندهی خانوادهی سلطنتی آغاز میشود. یک جور مراسم عجیب و جالب و تا حدودی سلطنتی حتی! بعد دو بار چراغ قرمز چشمک میزند و گوینده که معلوم است با سابقه و سرشناس است، برنامهی زندهای را که حتماً در سراسر بریتانیا شنیده میشود، آغاز میکند.
هیچ وقت فکر نمیکردم گویندگی رادیو کار سختی باشد. با صدای خودم آشنا بودم. تمرینهایی در زمینهی ضبط صدا، مصاحبههای صوتی و درست کردن پادکست انجام داده بودم و دوست داشتم کار رادیویی را هم خیلی جدی تجربه کنم. برای همین پیشنهاد کار برای یک آیتم کوتاه فرهنگی، هنری در رادیو اصفهان را قبول کردم؛ بیشتر برایم یک جور آغاز بود.
دو برنامه ضبط آزمایشی داشتیم. هر بار حدود دو ساعت صرف همفکری برای نوشتن متن و بعد ضبط صدا کردیم و بعد برنامه شروع شد. اولین بار که پشت میکروفن استودیوی رادیو نشستم، حس جالبی بود. یک سکوت منحصر به فرد، چراغ قرمز، تهیه کننده که از بیرون صدا را کنترل میکرد و خندههای عصبیام موقع توپوق زدنهای خودم یا همکار محترم! بعد کمکم خندهها تمام شدند. لحن رسمیِ استرسدار، بهتر شد.
فکر کنم برنامهی چهارم بود که بدون حضور همکار و تک صدایی اجرایش کردم. برعکس دفعات قبل، صبح آفیش شدم. استودیو بزرگتر بود و وقتی پا به استودیوی ضبط میگذاشتی و دو در قطور پشت سرت را میبستی، با چند ردیف صندلی روی به روی یک میز بزرگ مواجه میشدی. پشت میکروفن گوشهی سمت چپ میز نشستم. و با این که قبل از ضبط برنامه، دو هفته وقفه داشتیم و حال و هوای استودیو در ذهنم کمرنگ شده بود، فکر کنم اجرای به نسبت، کمنقصی داشتم.
برنامهی پنجم را همین امروز ضبط کردیم. کمکم دارم به فضا، به استودیو، نوشتن متن و زیر و بم مسایل گویندگی عادت میکنم. زمانی هم که برای ضبط برنامه صرف میکنیم، نسبتاً کمتر شده. پاکنویس متن که تمام شد، رفتم داخل استودیو، دو در را پشت سرم بستم، سکوت، لولگیری، چراغ قرمز و آغاز. یک دور ضبط آزمایشی و حالا ضبط اصلی. مشغول خواندن هستم، میانهی متن، طبق عادت سرم را بالا میآورم. یک لحظه متحیر میمانم. حدود سی دختر دبیرستانی با معلم و چند نفر دیگر از پشت شیشه زل زدهاند به من! یاد اپیزودی از یکی از کمیکهای بزرگمهر حسینپور میافتم. استودیو و تماشاچیها در ذهنم، کارتونی میشوند. خندهام میگیرد. خودم را کنترل میکنم. به روی خودم نمیآورم و ادامه میدهم. سعی میکنم توپق نزنم. نمیشود. سعی میکنم! متن تمام میشود. لیوان آبم را برمیدارم (این لیوان آب بردن را از گویندهی قبلی یاد گرفتم!) و از استودیو خارج میشوم. همه برمیگردند طرفم. خندهام گرفته از این موقعیت کمیک. یاد «بابا اتی» میافتم که میگفت:«چرا منو تو این موقعیت قرار میدین؟!» بچهها آمدهاند با شغلهای گویندگی و تهیهکنندگی رادیو آشنا شوند.
رابطهی من و رادیو همیشه یک رابطهی تک حلقهای بوده! همیشه یک برنامهی خاص در یک برههی خاص بوده که حلقهی اتصال من و رادیو محسوب میشده. دو تا از مهمترینهایش برنامه شب هفتم بهزاد و شبانهی سهشنبه شبهای رشید کاکاوند در رادیو پیام بودند که تمام شدن ناگهانی دومی حتی باعث تالمات روحی این جانب نیز شد!