خب که چی؟!
وای. واقعاً؟! چه طوری خبرنگار شدی؟!
اینها سه واکنشی است که حالا دیگر وقتی میخواهم «حرفهام» را اعلام کنم، آمادهی شنیدن/دیدشان هستم. اما هر چه قدر هم آدمهایی باشند که از خبرنگارها بدشان بیاید، من باز هم با افتخار شغلام را اعلام میکنم. چون این کار را دوست دارم. من نوشتن را، روزنامه و تحریریه و قلم را دوست دارم. پس مفتخرم که اعلام کنم: من خبرنگارم!
یادم میافتد امروز را «روز خبرنگار» نوشتهاند. نگاه میکنم... باید منصف بود. چه طور میتوانم بگویم: من خبرنگارم!
وقتی اوریانا فالاچی را، هر چند کم، خواندهام. من که فقط عشق نوشتنام و راستش را بخواهید، همهی این گزارشها و مصاحبهها و خبرها را برای این کار کردهام که ابزاری بودهاند برای تجربهی «آدمهای جدید، فضاهای متفاوت و حتی موقعیتهای عجیب و غریب». من هیچ وقت کسی/سازمانی را آن طور که باید و شاید به چالش نکشیدهام.
هیچ مقالهی انتقادی تندی ننوشتهام. هیچ تغییری ایجاد نکردهام. هیچ کس از قلمم، از نگاه تیزبینام نترسیده. حالا که فکر میکنم، دلم یک تغییر میخواهد. دلم میخواهد این قلم رام آرام کمی سرکش و شاکی بشود. نه، من خبرنگار نیستم!
یک ماهی هست که نرفتهام روزنامه. امروز تصمیم میگیرم بروم سر بزنم. شما فکر کنید برای مثلاً یک جور احساس دلتنگی! در تحریریه، بچهها روز خبرنگار را تبریک میگویند و شکلات تعارف میکنند. از حقوقها، از فضای کاری و از این که در جلسهی خانهی مطبوعات فقط به تعداد قابل توجهی از خبرنگاران صدا و سیما هدیه دادهاند و خبرنگاران روزنامهها را فقط برای تشویق دعوت کردهبودهاند، شاکیاند. یک ساعت بعد، برمیگردم. دارم همین طور بیخیال از وسط چهارباغ پیاده میروم و به فانتزیهای ذهنی شغلیام فکر میکنم.
خودم را مجسم میکنم. صبح روز جهانی خبرنگار، است. با آن بلوز راحت گشاد کرم رنگ ساده که آستینهای سه ربع دارد و شلوار پارچهای دم پا گشاد خنک شکلاتی، وارد دفتر روزنامه میشوم. تا آسانسور از طبقهی 17 بیاید پایین، به قرارهای کاری، سفرهای این ماهم و مطالبی که باید امروز بنویسم، فکر میکنم.آسانسور میبردم طبقهی 27. در را باز میکنم و وارد یک سالن بزرگ میشوم. به همه سلام میکنم با لبخند. میروم پشت میزم. نامهی سردبیر روی میز است. نوشته: روزت مبارک! و دعوتم کرده به میهمانی روزنامه که ساعت 10 شب شروع میشود. یک نامهی سادهی کوچک که اول صبح، روی میز همهی بچههای تحریریه قرار داده شده.
مینشینم پشت میزم. سه شاخه رز روی میزم را بو میکنم. قاب عکسهای کوچولوی روی میزم را که یادگار خاطرات روزهای جوانیام در ایران و روزهای تحصیلم در استنفورد هستند، جابه جا میکنم. از پنجره نگاهی به بیرون میاندازم. این شهر غول پیکر با آن همه برج و آدم را دوست دارم. عاشق کارم هستم و دارم «زندگی» میکنم. راحتم، شادم و راضی!اول چپ چپ نگاه میکند. انتظار دارم مثل دیروز و پریروز بگوید وقت ندارم.
میگوید: اوکی!
بعد میخندد: روزت مبارک!
بوی کیک شکلاتی میآید:)