دوشنبه پنجم دی ۱۳۸۴ - 17:38 - nafise -
پیشنوشت:این گزارش دقیقاً دو سال بعد، یعنی همزمان با سومین جشن بزرگ چله چلچراغ، ویراستاری شده است! یعنی الان که دارم خاطرات دو سال پیش را در ذهنم مرور میکنم، چلچراغیها آمادهاند تا ساعاتی دیگر، سومین جشن چلرچراغ را که احتمالاً باید تم سیاسیاش بیشتر باشد، برگزار کنند.
اپیزود اول: دعوت میشوم!این که اینجانب چگونه به اولین جشن بزرگ چلچراغ دعوت شدم، پروسهای طولانی و جالب و با نمک دارد. که حوصله تعریف کردن دوبارهاش را ندارم. میتوانید خودتان، این چند پست را پشت سر هم بخوانید و بفهمید! اما روی دور تندش میشود این: اعلام آمادگی با تلفن و نامه- پرکردن و فرستادن فرم شرکت در جشن- تلفن برای اعلام وصول- خبری نمیشود...- تلفن:«شما دعوت نشدهاید.»- :(( :(( - یک پست+ شونصد ایمیل به شونصد نفر!-3 کامنت از دو نفر- تلفن-مریم ذولفقار-آقای خلیلی-منصور ضابطیان- کارت دعوت- پیک موتوری و حرکت!
اپیزود دوم: و چگونه بدان سو روان میگردیم!
خب بعد از پروسه طولانی دعوت، این که من چگونه باید بروم، خیلی بحث ندارد. من میگویم میروم و یک تبصره را میپذیرم:«با مامان میروم!» و اینگونه به تفاهم میرسیم!
شب یلداست و همه خانهی خاله جمعیم. فریم عینکم را عوض کردهام و به آقای عینک فروش گفتهام حتماً تا ساعت 10 فرداشب (یعنی شب یلدا) میخواهمش. شام میخوریم و آقای عینک فروش، عینک جدید را میفرستد. ساعت، 10:45 است و ما باید به اتوبوس ساعت 11:30 برسیم. ساعت 11:20 دقیقه میرسیم و با سرویس ساعت 11:00 میرویم!... در ماشین، مجبوریم فیلم «بازنده» را تحمل کنیم و من تمام سعیام را میکنم تا کمی خوابم ببرد!... ساعت 4:30 میرسیم و کمی منتظر میشویم تا زمان بگذرد و ساعتی نرسیم که دخترخالهی بدبخت را از خواب بپرانیم!. ساعت 8 میرسیم خانهاش. میخواهیم کمی خرید کنیم. ناهار را هم بیرون میخوریم. فرهنگسرای بهمن دقیقاً در آن سر شهر است. بالاخره میرسیم...
اپیزود سوم:قبل از ورود!
تصمیم داریم از کسی بپرسیم «سالن شهید آوینی» کجاست. اما هیچ احتیاجی به پرسش نیست. صف بچههای چلچراغی تابلوست! میایستیم در صف. من یک بلیط دارم. «رو» هم ندارم! و حتی در تهران هم نمیتوانم این کمرویی را کنار بگذارم! به مامان نگاه میکنم... میگوید:« تو برو. من اینجا میایستم. یک خورده کتاب میخوانم تا برگردی.»... دلم نمیآید ولی چه کنم؟! میروم و مامان بیرون در میایستد... از در که میروم تو، اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، یک میز کوچک است که پرچمی رویش پهن کردهاند و چندین نفر دور میز جمع شدهاند. پرچمی با امضای چلچراغیها برای هدیه به آقای خاتمی... امضایش میکنم... آقای خلیلی را میبینم که از یکی از درها ی سالن خارج میشود، میروم جلو، سلام میکنم. خودم را معرفی میکنم. میگوید:«اِ! بالاخره تو هم اومدی؟!» و میخندد. تشکر میکنم و میرود...
میروم داخل سالن. از روی کارتم، صندلیام را پیدا میکنم. ردیف چپ سالن است. اصلاً جای خوبی نیست. از روی صندلی، ظرف پر از انار دانهشده و فال حافظ را برمیدارم. بعد زل میزنم به سالن که هنوز زیاد پر نشده و همه در حال راه رفتن هستند... یکدفعه مامان را میبینم که اشاره میکند بروم ردیف وسط، کنار او بنشینم! میگوید:«فقظ چند نفر بودیم که بیرون ایستادهبودیم و کارت نداشتیم. گفتند: اشکالی ندارد. بفرمایید داخل.»... ردیف سوم مینشینیم.
هنوز مراسم شروع نشده که همهمه میشود و آقای خاتمی در میان محافظانش و در حالی که سالن از سوت و کف و هورا منفجر شده، وارد میشود. مدتی طول میکشد تا صداها فروکش کند. من هنوز ایستادهام خیلیها که به احترام خاتمی ایستادهبودند، مینشینند. آقای خاتمی از جا بلند میشود به طرف جمعیت برمیگردد فاصلهی زیادی با او ندارم. و نگاهش دقیقاً به سمت من است. دوربین را آماده کردهام ولی در این لحظهی حساس کار نمیکند! اَه هرکاری کردم نگرفت!
اپیزود چهارم: و آغاز مراسم...
قرآن، سرود ملی ایران و بعد مجریان مراسم: منصور ضابطیان و پگاه آهنگرانی با لباسهای ست مشکی و قرمز به روی سن میآیند. کمی صحبت میکنند که پاسکاریها و سوال و جوابهایشان کمی تصنعی از آب درآمده... شعری درباره امام رضا(ع) از سهیل محمودی خوانده میشود...
سپس کلیپی پخش میشود که ترانهاش را معصومه ناصری گفته و پسر جوانی در آن بازی میکند. تحریریه را نشانمان میدهد و کلیپ قشنگی از آب درآمده. من از این بیت خوشم آمد:«مینویسم مثل فریاد»... در قسمت بعدی مجریها میخواهند از یک نویسندهی چلچراغ دعوت کنند که به روی سن بیاید. چند اسم میآورند و با چن عیب که روی بچههای مردم میگذارند(!) ردشان میکنند و در آخر:«یک نفر که هم قدش درازه و با صحنه هارمونی نداره، هم خیلی تپق میزنه... امیر مهدی ژوله!»... امیر ژوله برای آقای خاتمی سه، چهار تا جک «بازسازی» کرده که خیلی جالبند...
- یک روز، انتخاباتی بود که همه میخواستند شبیه خاتمی شوند. یکی عینک میزد، یکی لبخند. اما در این میان یک نفر آروم نشستهبود. خوشحال شدن. ازش پرسیدن تو چی کار میکنی؟! گفت: من دارم روی نظریه گفتگوی تمدنها کار میکنم!
جکها که تمام شدند، ژوله رو کرد به آقای خاتمی و گفت:«من یک آرزویی دارم که امیدوارم وقتی مییام پایین، بهش برسم... آقای خاتمی! من همیشه دوست داشتم شما را بغل کنم!» سالن از خنده منفجر میشود، امیر ژوله از روی سن پایین میآید. آقای خاتمی از جا بلند میشود چند قدم به استقبالش میرود و امیر را در اغوش میگیرد. چه قدر این لحظه، قیافهی امیر ژوله دیدنیه!
منصور ضابطیان قبل از اعلام برنامه بعدی میگوید:« از همه خانمها و کسانی که میآیند بالا خواهش میکنم دیگر از ارزوهایشان صحبت نکنند!
کلیپ «گدایی موزیکال» با هنرنمایی منصور ضابطیان و هوتن ابوالفتحی پخش و سالن از خنده منفجر میشود.
پگاه میگوید البته شما میبینید که منصور ضابطیان احتیاجی به گریم نداشت!
برنامهی یعدی، کلیپی است از عکسهای حجت سپهوند و طنزنوشتههای ابراهیم رها با موضوع وقایع گذشته بر مردم و آقای خاتمی در این ـ8سال عجیب زندگی ما». البته اشکالش این بود که نوشتهها ریز بودند و بعضیها، درست خوانده نمیشدند. (اما بعداً در فیلم دیدم که چه کلیپ خفنی بود!)
بعد نوبت محبوبه حقیقی بود که متن زیبایش را برای اقای خاتمی بخواند.
و اما میرسیم به کنسرت شهرام ناظری به کارگردانی «بزرگمهر حسینپور»! انیمیشن فوقالعادهای بود که حسابی همه را خنداند. اول دستهای کارتونی بود که تنبک میزد، بعد یکی یکی نوازندهها را نشان داد و بعد خود شهرام ناظری با آن سبیلهای عجیب! و سالن منفجر شد از خنده! واقعاً که «بزرگمهر حسینپور» یک آدم فوق خلاقه!...
اما صدای خیلی بند سالن واقعاً اعصاب آدم را خورد میکرد. کلاً سیستم صوتی اصلاً خوب نبود.
بعد از کنسرت کاریکاتوری شهرام ناظری، حمید حامی، با گیتاریستش روی سن آمد و سه آهنگ اجرا کرد.
بعد هم سه جوان چلچراغی زرتشتی، کلیمی و مسیحی ابتدا، نیایشهایی از کتابهای مقدسشان خواندند و سپس هرکدام متنی را به آقای خاتمی تقدیم کردند.
باید اعتراف کنم که از این همه تعریف و تمجید واقعاً خسته شدم!
سه فیلم کوتاه بخش میشود از سه چلچراغی شهرستانی که بازهم برای اقای خاتمی نوشته و خواندهاند: دختری با چادر مشکی و روسری سفید، پسر قمی با کت و شلوار در حالی که در بکگراند، حرم حضرت معصومه دیده میشود و یک دختر روستایی با روسری سبز و لهجهی محلی.
کاش منم عکاس بودم و میرفتم اون جلو!...
دونفر دیگر هم متنهایشان را برای آقای خاتمی میخوانند:اولی دختر شهید عدالتمنش که با یک بیت زیبا و معروف(که یادم نیست!) متنشو تمام کرد و دومی، دختری که با ویلچر امد بالا و از آقای خاتمی به خاطر لوایحی که در جهت کمک به معلولین تنظیم شدهبودند، تشکر و آرزو کرد که این لوایح عملی شوند.
شعر مردی با عبای شکلاتی هم یکی از دوستداشتنیترین بخشهای مراسم بود. شعرش را «نیلوفر لاریپور» گفته بود و «مازیار عصری» خواندش. بعد از پایان آهنگ هم، نیلوفر لاریپور رفت روی سن و چند کلمه درباره شعرش صحبت کرد.
مثِ یه شعله درخشید تو شب خالیِ خونسرد
این عجیبه ولی انگار یه نفر باورمون کرد
یه نفرکه آسمونو به دل آینه بخشید
دلشو شکستیم اما از گلایمون نرنجید
شب لبخند و گل و ترانه های شکلاتی
شب مردی، شب مردی، با عبای شکلاتی!
هنوزم بودن با تو برامون یه اتفاقه
عکس تو اگرچه کهنه است روی دیوار اطاقه
تو نجیب و مهربونی بیا مهربون ترین باش!
لااقل فقط یه ذره چلچراغی تر از این باش
اپیزود پنجم: و بالاخره آقای خاتمی روی سن میرود!
هر بخش از برنامه که تمام میشود، مجریان مراسم میگویند:« و حالا نوبت چیه؟!... نوبت برنامهی آقای خاتمی... نشده!» به همین بینمکیها!
منصور ضابطیان، میآید روی سن، میگوید:«ببخشید! من پگاه را گم کردم!»... یک دفعه از آخر سالن صدای پگاه آهنگرانی میآید. میرود روی سن و میگوید:« ببخشید به من گفتهبودند، 10دقیقه وقت داری. من رفتهبودم... دستشویی!... همه میزنند زیر خنده... بعد گفت:« من دیدم آقای خاتمی از اول مراسم زیاد نخندیدن ولی سر این دسشویی رفتن من خیلی خندیدند!...
خب! دیگه نوبت آقای خاتمیست که برود روی سن. وقتی مجریها این را اعلام میکنند، سالن از سوت و کف و جیغ منفجر میشود.
سه صندلی روی سن گذاشتهاندبرای پگاه آهنگرانی، سیدمحمد خاتمی و منصور ضابطیان که گوشهایش از شدت هیجان سرخ شدهبود!...
جمعیت سرود یار دبستانی رامیخواند و بعد یکصدا فریاد میزنند: خاتمی دوست داریم. دیگه همه ساکت شدهاند تا خاتمی صحبت کند که یکدفعه، مردی از وسط جمعیت فریاد میزند:«خاتمی خییلی دوست داریم!» خاتمی هم میخندد و به ابراز احساسات پاسخ میدهد!
سوالات شروع میشود. گاهي پگاه و گاهي منصور ضابطيان... چندتا از سوالات جالبند:
- منصور ضابطیان:آقای خاتمی! شما چرا اینقدر دیر ازدواج کردید؟ در حالی که آخوند ها معمولا زود ازدواج ميکنند. مثلا اين آقاي ابطحي با پسر بزرگشون 12 سال اختلاف سن دارند!(البته ابطحي اصلا پسر ندارد و اين فقط يه شوخي خنده دار بود! بعدا در وبلاگ ابطحي خواندم که نوشته بود :« منصورضابطیان از اینکه آقای خاتمی چرا مثل بقیه آخوندها زود ازدواج نکرده هم پرسید و بدلیل لطفی که همیشه به من دارد گفت الان فاصله ی سن پسر آقای ابطحی با خود ایشان ۱۲ سال است. فکر این را هم نکرد که برای من که اصلا پسر ندارم آن هم درجلسه ای که همسرم و دخترای گلم هم در آنجا بودند چه جوابی باید بدهم! مصطفی تاجزاده و همسرش هم بعد از جلسه به شوخی به خانمم میگفتند در مورد این پسر مشکوک تحقیق کنید! منصور ضابطیان هم گفت خود شما گفته اید هر وقت شوخی آمد بگید! »
- بعد پرسيد:« اون شبهايي که در کوير به آسمون نگاه مي کردين هيچ وقت فکر مي کردين که يه روز در مورد رنگ عبا تون شعر بگن؟!
- که آقاي خاتمي گفت سوال سختيه ولي ...
- و يک بار ديگه ...پگاه گفت من رفتم دسشويي که براي اين قسمت چشمام باز باز باشه !و آقاي خاتمي با خنده گفت حالا زود تمومش مي کنيم که شما هم به دسشويي تون برسيد....
- سوال شد که اين شب چله پيش خانوادتون بوديد چه طور بود و حالا که دوران رياست جمهوريتون تموم شده و وقت بيشتري داريد چه قدر وقت براي خانوادتون مي زاري؟..آقاي خاتمي گفت :اين شب چله با خانوادم بودم و البته متا سفانه يکي از دخترام امسال رفت خارج و خوشبختانه اون يکي که خارج بود اومد و حالا دور هميم و دق و دل اين سالها را در مي ياريم و من جوري برنامه ريزي کرده ام که ناهار ها را در خونه باشم و تا ساعت 10 فردا ش توي خانه ام ...
و بعد آقای خاتمی متني را که از قبل آماده کرده بود، در مورد جوان و جواني، خواند.(البته کتابي و رسمي!)و يه خورده در مورد کارهايي که مي کنه صحبت کرد...
در آخر مراسم منصور ضابطيان از آقاي خاتمي خواست که يک فال حافظ بگيره ..فال قشنگي بود انگار که از قبل اينو آماده کرده بودن (نمي دونم شايدم !..)و آقاي خاتمي به زيبايي تمام خواندش…
عشقبازی و جوانی و شراب لعلفام ساقی شکردهان و مطرب شيرينسخن
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام همنشين نيککردار و نديم نيکنام
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برين
دلبری در حسن و خوبی غيرت ماهِ تمام گلشنی پيرامُنش چون روضهی دارالسلام
صفنشينان نيکخواه و پيشکاران با ادب بادهی گلرنگ تلخ تيز خوشخوار سبُک
دوستداران صاحباسرار و حريفان دوستکام نقلی از لعل نگار و نَقلی از ياقوت جام
غمزهی ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ نکتهدانی بذلهگو چون حافظ شيرينسخن
زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام بخششآموزی جهانافروز چون حاجیقوام
هر که اين صحبت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وانکه اين عشرت نجويد زندگی بر وی حرام
اپیزود ششم: پس از واقعه!
بعدا فهميدم چه کسايي اومده بودن که من نديدمشون ...تاج زاده و خانواده اش ..همسر و دو دختر ابطحي ...خانواده آقاي خاتمي ...منيژه حکمت ...جواد خياباني و...اون وقت من فرزاد حسني را ديدم که ايکاش نديده بودمش ...من همين جا از آقاي رها و همه 40 چراغي ها و از خودم و...به خاطر اين کار فجيعي که انجام دادم معذرت خواهي ميکنم ..مي دونيد چه کار کردم ؟! رفتم از فرزاد حسني امضا گرفتم ..اونم توي کتاب 2 قطعه عکس... آقاي رها؟!!!!!خودم مي دونم پشيمونم ...نمي دونم چي شد جوگير شدم ؟!ايکس زده بودم ؟!...البته من برنامه کوله پشتي را خيلي دوست داشتم (البته کوله پشتي 1را نه اين يکي و حالم از اون جزر و مد به هم مي خورد )ولي از خود اين بشر زياد خوشم نمي اومد ...پر رو بودنش بد نبود ولي از اين خودخواهيش حالم به هم مي خورد ...بشر به اين خودخواهي در زندگيم نديدم ...خدا را شکر اين رئيس جمهوري چيزي نشده ؟!!...بعد از منصور ضابطيان و علي ميرميراني امضا گرفتم ...اصلا از امضا گرفتن خوشم نمي ياد .. نمي دونم امضا دادن چه طوريه؟!ولي امضا گرفتن که حس خوبي نداره اصلا ...يه حس کوچيک شدن و اينها به آدم دست مي ده ...با خودم عهد کردم ديگه از کسي امضا نگيرم !... از سالن که آمدم بيرون ديدمکنار در خروجي غلغله است کنجکاو شدم ببينم توي اين جعبه هاي قرمز چيه ..رفتم جلو يکي گرفتم ..اين جا هم مثه هر جاي ديگه در ايران که وقتي چيزي را مجاني ميدن مردم از روي سرهم رد مي شن تا مستفيظ بشن ..شلوغ بود بعضي ها خودشون را مي کشتن تا چند تا ديگه بگيرن ..نو شابه ها را هم که ما نديديم !..يکي نبود بگه بابا جون دم در وايسين هر کي داره ميره يکي بهش بدين بره که اين قدر بلبشو نشه ..حالا فوقش به آخري ها نمي رسه ..مهم نيست ..مهم اينه که ....بابا بي خيال اين جشن انگار 40 چراغي بوده ها!
اپیزود هفتم: در راه... خداییش، کی بیشتر اصفهانیه؟!!
خوب حالا بايد دوباره از جنوب بريم شمال! از فرهنگسرا تا ميدون فرهنگ وتوي مترو و..40 چراغي ها تابلو بودن. اين جعبه هاي تبليغاتی خيلي فکر خوبي بود !
توي مترو در قسمتي که ما نشسته بوديم به جز يه نفر همه 40 چراغي بودن !..3تا دختر دانشجو روبه روي من و مامي و 3 تا دختر ديگه کنار من..دختر کناري به مامي نگاه کرد و گفت شما را من توي جشن 40 چراغ ديدم؟!(بعدا مامي تعريف کرد که وقتي بيرون سالن ايستاده بوده چند نفر ديگه هم که کارت نداشتن اون جا بودن يکي اين خانم بوده که گفته منو مرتضي قديمي دعوت کرده و کارت ندارم ..ويکي يک پسر بچه باحال که گفته بوده من خييلي دلم مي خواهد برم تو ولي دعوت نشدم و خيلي ناراحت بوده ..بهش گفتن تو که اين قدر دلت مي خواسته بياي چرا فرم نفرستادي ؟!..گفته فرستادم ولي زنگ که زدم گفتن جا نداريم پر شده ...بعد که گفتن شما ها هم برين تو ..مامي مي گفت اين قدر بچه خوشحال شده بود و ذوق کرده بود که نگو ...)
.خلاصه ...يه عالمه حرف زديم و معلوم شد که 2تا دختر روبه رويي دانشجواند در تهران ولي دخترسومي به قول خودش 85 درصد فقط به خاطر اين جشن از آستارا اومده بود ..عسل دختري که کنار من نشسته بود گفت که خبر نگار بخش حوادث روزنامه ابراره و اصلا 40 چراغ نمي خونه و از دوستاش پرسيده اين 40 چراغ که مي گن هر هفته مي ياد چنده ؟گفته بودن 250 بوده حالا شده 400 ..گفته اوووه 400تومن؟!..برو بابا !!..(اينو داشتي؟!..بعد مي گن اصفهانيا خسيسن!؟!)مي گفت که فقط بعضي مواقع توي اينترنت40 چراغ ميخونه وحالا همين طوري اومده وامشب حسابي انرژي شو تخليه کرده و حسابي داد زده و همه اش مواظب بوده (بنا به ملاحظاتي!!)دوستاي خبرنگارش نبيننش ..کنار عسل دو تا دختر نشسته بودن که از اون بسته هاي تابلو نداشتن ولي يکي شون يه دسته بزرگه 20 30 تايي گل نرگس داشت که ديده بودم آخر جشن از توي صحنه برداشت (شايد مي خواهد خشکشون کنه و توي يه حراج اينترنتي بفروشدشون؟!)..عسل بهش گفت يه دونه از گلاتو مي دي؟..دختره (خيلي جالب بود)گفت نه!..بعد يه کم فکر کرد و گفت اگه بخواهي مي تونم يه دونه از گلارا از يه ساقه بکنم بهت بدم؟!!!اونم گفت نه!.(اين يکي را هم داشتي؟..حالا بعد مي گن اصفهانيا خسيسن !؟!..تازه همون جاهم يکي از اون 3تا دختر روبه رويي بهش گفتن .اصفهاني اي؟!(
خلاصه ما به سلامتي فرداظهر اون شب برگشتيم شب که رسيديم ددي و آبجي کوچيکه اومده بودن استقبال و مجبور شديم تا برسيم خونه از سير تا پياز اتفاقات را براشون تعريف کنيم ...وقتي گفتيم همه مي گفتن ابراهيم رها همون علي ميرميرانيه ..ددي باورش نشد و اصرار داشت که ما سر کار رفتيم !(آخه ما خانوادگي 40 چراغي هستيم و به قول معروف 40 چراغ به سبد خانواده وارد شده !والبته من واقعا از اين بابت خوشحالم چون ديگه خودم پولشو نمي دم!...تازه خاله جون حالا بيخ گلوم را گرفته که ..من به تو گفتم از همه شون برام امضا بگير تو فقط 1 امضا گرفتي؟!...هرچي هم که مي گم بابا تو اون شلوغي نمي شد ول کن ماجرا نيست ! )البته وقتي ديد که توي صفحه "هم چون در يک آئينه "ش.ن نوشته کتابهاي آقاي ميرميراني...ديگه باورش شد بالاخره ...
اپیزود هشتم:تشکرنوشتها!
تمام سعي ام را کردم که يه گزارش کامل بنويسم براي همه اونايي که نتئنستن بيان ..نسبت به اونايي که ديدم کامل تر بود اميدوارم خوشتون بياد....
چند نکته همین جوری !
1- ازمریم ذولفقار، آقای خلیلی و منصور ضابطیان صمیمانه تشکر می نمایم.
2- جای فیلم محرمانه وافعا خالی بود ..من که خودمو آماده کرده بودم اون قسمت نون خامه ای را با دقت ببینم !
3- یه نتیجه مهم این جشن این بود که مسوولین ۴۰ چراغی فهمیدن توی انتخاب ۴۰ چراغی ها یه خورده مرتکب اشتباه شده بودن ...گواه حرفم هم اون تعداد صندلی خالی بود که خیلی ها آرزوی نشستن روشون را داشتن ولی ...
4- عکس هام خیلی افتضاحن می دونم خودم ...ولی یه جورایی جالبن چون غیر حرفه ای و غیر رسمین و درضمن توضیحاتی که برای هرکدوم نوشتم خیلی باحاله !
