خندیدیم. گفتیم: نه.
سرش را آورد جلوتر، به سمیرا نگاه کرد، بعد به من گفت: بوی فرند چی؟!
باز هم خندیدیم. سمیرا گفت: ما از این عرضه ها نداریم!
برگشت. صاف نشست. گفت: نه! اصلاً خوب نیست. شماها جوونین. نباید تنها باشین. من هر پسر و دختری رو که توی خیابون میبینم دست همدیگه رو گرفتهن، خیلی خوشحال میشم.
یادمه همسن شما بودم، هی با دوستم پوران میرفتم کافه. یه بار مادرم گفت تو چرا همهش با پوران میری کافه و این ور اونور؟ با یه مرد برو. گفتم: آخه خودم که نمیتونم به یه مرد بگم بیا بریم. مامانم گفت: تو انقدر افادهای و جدی نباش. تا جرات کنن بیان طرفت.
مدتها بود میخواستم برم کافه نادری. نمیشد. فرصتش پیش نمیاومد تا این که امروز بعد از کار، سوار بیآرتیهایی که تا تقاطع جمهوری-ولیعصر میرفتن، شدیم. بعد هم رفتیم تا بعد از پل حافظ، کافه قنادی نادری را پیدا کردیم.
کافه نادری با همه کافههایی که رفته بودیم، یک فرق اساسی داشت. این که میانگین سنی کافهنشینان کافه نادری بالاتر از 50 بود.
نشستیم سر یکی از میزهای کنار حیاط، دو تا بستنی و بیسکوئیت با سس شکلات سفارش دادیم. بعد چشم انداختیم اطراف کافه. به نظرم اومد که صندلیهای کنار دیوار رو به رویی، قدمت بیشتری دارند، بلند شدیم. خانم 50، 60 سالهای سر اولین میز کنار در، تنها نشسته بودم. ما نشستیم دور میز بعدی. بستنی خوردیم و من تمام مدت به این فکر کردم که کاش مینشستیم کنار او.
بستنیها تمام شدند. گارسون آمد گفت: قابلی نداره. 8 تومن. حساب کردیم ولی قبل از این که از در کافه بریم بیرون، رفتم کنار میز زن، گفتم: شما منتظر... نگذاشت حرفم تمام بشه. گفت: بیا عزیزم. من شما رو کجا دیدم؟ بشین اینجا. نشستم روی صندلی کنارش. گفتم قبلاً ندیدیمتون ولی خوشحال میشیم یه کم باهاتون صحبت کنیم. تمام صورتش پر خنده شده. گفت: هر گس از در میاومد تو با یه مرد میاومد. پیش خودم گفتم فقط من تنهام. بعد شما که از در اومدین تو، گفتم کاش بیاین پیش من. خدارو شکر دعام برآورده شد.
نشستیم نیم ساعتی حرف زدیم با شایسته خانم که میتوانستی زیبایی جوانیاش را هنوز هم در پوست و چشمان روشنش ببینی. زن میان سالی که در جوانی با برادرهایش میآمدند کافه نادری روی سن کافه میرقصیدند اما حالا زنی تنهاست که امروز میخواسته برود پیاده روی اما ترجیح داده بیاید بنشیند پشت میز کافه نادری، چای بخورد و با دو دختر جوان غریبه از گذشتههایش حرف بزند.