سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۸۷ - 8:4 - nafise -

1 . دوست داشتم (به ترتیب نزولی اهمیت): پشتکار «هلن کلر» و معلمش، اعتماد به نفس و زیبایی «اسکارلت اُهارا»، ثروت و موقعیت اجتماعی «مارک زوکربرگ» و شیطنت و شادی و رهایی «جودی آبوت» و «آنه شرلی» را یکجا باهم داشتم.
۲ . دوست داشتم الان دانشجوی یک رشته مرتبط با کامپیوتر و آیتی و این حرفها در دانشگاه استنفورد بودم و با دوستان همفکر و همسلیقه، یک گروه خفن پژوهشی- گیکی راه میانداختیم و دنیا را کنفیکون میکردیم از بیخ!
۳ . دوست داشتم این نظام آموزشی مزخرف دانشگاههای وطنی کلاً منهدم میشد و همین کلاسهای رشتهی خودم(ریاضی) هم به صورت اکتیو، کارگاهی، گروهی و تحقیقاتی اجرا میشد.
۴ . دوست داشتم نسل سه چیز در دنیا منقرض میشد:1-دروغ تابلو 2-دروغ مصلحتی 3-دروغ شوخیتی 4-کلیه انواع متصوره دروغ 5-دروغگوی با اعتماد به نفس 6-روش استاد/معلم محوری در کلیه مقاطع تحصیلی از مهدکودک تا دانشگاه 7-جوشهای روی صورت!
۵ . آرزو داشتم دف، ژیمناستیک و اسکیت را ادامه دادهبودم و حالا، به صورت «حرفهای» دف میزدم، اسکیتبازی میکردم، ژیمناستیک کار بودم و البته، سفر میرفتم.
۶ . دوست داشتم تا قبل از 25سالگی یک 206آلبالوییِ رینگ اسپورت با تودوزی صورتی-آلبالویی و البته ساب بوفر و باقی مخلفات داشتم با یک سوئیت شخصی مدرن که همهشان را خودم با حقوق مکفی که از کار درست و حسابیام درمیآوردم، خریدهبودم!
۷ . دوست داشتم چند دوست خفنِ پایهی باحالِ همفکر و همسلیقه داشتم که کلاً بودن باهاشان آخر عشق و حال بود. آن وقت میشد هر آخر هفته بزنیم به کوه و دشت و دریا (با همون 206آلبالوییام دیگه!) و کلاً «زندگی» کنیم.
همین! آرزوهای زیاد عجیب و غریب و دور از ذهنی هم نیستند ولی... تصور کن روزی به آرزویی که روزی، محالش میپنداشتی، برسی! چه لحظهی شیرینی. چه زندگی قشنگی...
اما مدعوین به شرکت در این مسابقه... اول همکاران وبلاگنویسمان که علاقهای به شرکت در بازیهای وبلاگستان ندارند، از جمله:جایی برای بودن، اتوپیا و یک آدم مهم. سپس دوستان خوب وبلاگی از جمله: مهرو، مهربانو، آتفه، بیدمجنون، کاهگل و رفتن رسیدن است و هم چنین آنی دالتون بامزه و در آخر همه دوستان و غیر دوستانی که دوست دارند بازی کنند، را به این خودزنی مهیج دعوت مینماییم. باشد که رستگار شوید!...
-> لبیکگویان به دعوت ما: 7آرزوی محال آنی دالتون، آرزوهای محال مهربانو و آرزوهای الهام(اتوپیا)