امروز ششمین «روز خبرنگار»ی بود که تبریک شنیدم. باورش برای خودم هم سخت است. بیشتر از 6 سال از روزی که جدی جدی وارد دنیای عجیب غریب مطبوعات شدم، گذشته. تیرماه سال 85 از یک عدد «حبرنگار افتخاری» تبدیل شدم به «خبرنگار». شش سال است در هر فرمی، جلوی عبارت «شغل» مینویسم:«روزنامه نگار» و خوشحالم. مهم نیست که حقوقم چه قدر است. مهم نیست که فضا و مجال کارم راضی کننده نیستند. مهم تجربههایی است که در همهی این سالها کسب کردهام؛ تجربههای مردم/ روانشناسانهی خیلی ارزشمند. مهم نوشتههایی هستند که برایشان ساعتها و روزها تلاش کردهام، چاپ شدهاند و هنوز گاهی هوس دوباره و صدباره خواندن بعضیهایشان به سرم میزند.
شاید این که در چنین روزی به هم تبریک بگوییم و جشن بگیریم، کار مسخرهای باشد. اما به هرحال این که دیگران هویت شغلیات را در یک روز خاص، ببینند و گرامی بدارند، حس خوبی دارد. امروز چند پیامک/پیام تبریک داشتم. یک تلفن تبریک. یک هدیهی خیلی خیلی جالب از یک دوست- همکار و یک مراسم به صرف افطار جالب!
الف امروز برایم یک کتاب هدیه آورد؛ بهترین داستانهای کوتاه گابریل گارسیا مارکز،- گزیده، ترجمه و با مقدمهی احمد گلشیری- چاپ پنجم. و خب یک هدیهی غیرمنتظره، آن هم اگر یک مجموعه داستان کوتاه باشد، آن هم به قلم گابوی دوست داشتنیِ نویسنده-روزنامه نگار، معلوم است که آدم را هیجان زده و دلگرم میکند. عیرمنتظره بودنش و خوش سلیقگی الف در خریدنش، را حسابی دوست داشتم.
امشب دعوت شده بودیم به یک مراسم تقدیر و افطار که قرار بود در سالن شهروند باشد ولی در مجتمع فرشچیان برگزار شد. انگار سازمان های مختلف شهرداری، استانداری و ارشاد با هم برگزار کرده بودند و خب دعوایی هم شده بود و مکانش را تغییر داده بودند و ناهماهنگیهایی بود و صدای سالن افتضاح بود و مراسم عمراً ایجاز نداشت و خلاصه به 50 نفر از دوستان که نفهمیدیم بر چه اساسی انتخاب شده بودند (تشخیص خبرنگار بودن برخیهایشان با چشم غیرمصلح امکان پذیر نبود)، یک میلیون ریال پول و سفر کربلا و لوح تقدیر دادند. و چهرههایی را بعد از یک سال مشاهده کردیم که خب از دیدنشان مسرت وجود ما را دربرگرفت متاسفانه.
به هر حال خواستم بگویم روز به نام خبرنگار را به خودم تبریک میگویم. و امیدوارم نه خیلی دیر به آرزوهای مطبوعاتیام برسم. در یک تحریریهی عالی و اکتیو با فضای کاری دوست داشتنی مشغول به کار شوم؛ فضایی که آدم بتواند با خیال راحت همهی وقت و انرژی و فکرش را معطوف کارش کند و کار گروهی/تیمی به معنای واقعی کلمه جریان داشته باشد. و نوشتههایم/ کارهایم خوانده/ دیده شوند. و جدیتر در دنیای مطبوعات نفس بکشم. و...
|+| در انتهای این پست هم از نویسندهی جایی برای بودن، که شش سال پیش به خاطر وبلاگ خوانی/نویسیاش بانی خیری برای ورودم به دنیای مطبوعات شد، تشکر میکنم.
|+| لینک مرتبط: از سودای سیاست تا جنگ پنهان برای نوشتن/ من یک روزنامه نگارم، گزارش کامل همایش بزرگداشت روز خبرنگار با حضور خ.الف. نون، ببخشید، من خبرنگار نیستم!