در گور جوانی دراز کشیدهام| و به دختری که نشانم داده بودی| فکر میکنم| مرا ببخش مادر!| اگر داماد نشدم| مرا تیرباران کردند...
اگر قرار بود| هر سقفی فرو بریزد| آسمان، باید| خیلی وقت پیش فرو میریخت| اگر قرار بود| باد نایستند| ما که همه بر باد شده بودیم| نگران هیچ چیز نباش!| تو هنوز زیبایی| و من هنوز میتوانم شعر بنویسم.
عشق یا اعتماد| نمیدانم| چیزی میان ما گم شد| که هرگز| آن را نیافتیم| پس مرا فراموش کن!| مثل مرد قصههای مادربزرگ| که وجود نداشت| اما برای زنش| گوزن شکار میکرد.
اگر میتوانستم| بهار را مثل پیراهنی به تن کنم| دوباره به دهکده برمیگشتم| با دسته گلی در دست| همراه مادرم به خواستگاریات میآمدم.| اگر میتوانستم| بهار را مثل پیراهنی به تن کنم| میدانستم| چه کار کنم| که مرا دوست بداری...| به آبی چشمهایت| مروارید میریختمو| چمن را زیر پایت پهن میکردم| اما افسوس!| نمیشود از بهار، پیراهن برید| نمیشود پرنده و ترانه قیچی کرد| سوزن در تن درخت| کار نمیکند| و به بارانی که میبارد| نمیشود دگمه دوخت...
فقط تاریکی میداند| ماه چقدر روشن است| فقط خاک میداند| دستهای آب، چقدر مهربان| معنی دقیق نان را| فقط آدم گرسنه میداند| فقط من میدانم| تو چقدر زیبایی
خودت برایم بلیت قطار گرفتی| خودت چمدانم را بستی و| به دستم دادی| تا کی دست تکان میدهی| دستت را پایین بیاور!| بگذار بروم| سالهاست در آغاز راه ایستادهام| و کلاغی| روی شانهام لانه کرده است.
آن دفعه تو رفتی| این دفعه من| آن دفعه من به دنبالت آمدم| این دفعه تو بیا!| من از عشق حرف نمیزنم| تو هم چیزی نگو| ما داریم بازی میکنیم!

خواهرم زنگ زده بود که «بدو لیست کتابا رو بفرست. رسیدیم نمایشگاه». قسمت اعظم بن کتابش را خرج نکرده بود. خودم دو روز قبل رفته بودم نمایشگاه بینالمللی کتاب، یک ساعت با دوستم چرخیده بودیم، یک کتاب خریدم. بعد هم رفتیم نشر چشمه ۳ تا کتاب خریدم و یکی هم هدیه گرفتم. و آن قدر که در آن فروشگاه کوچک نشر چشمه حس کتاب خریدن بهم دست داده بود در نمایشگاه به آن بزرگی چنین حسی نداشتم و تنها حسم فرار بود!
سریع سرچ کردم. توی لیست کتابهایم گشتم و جمع و تفریق کردم ببینم با چیزی حدود ۳۰ تومن چه کتابهایی میتوانم سفارش بدهم. چند تا لیست برای خواهری فرستادم. دست آخر هم گفته بودم: «رسول یونان امروز ساعت ۳ میاد نشر امرود. دو تا از کتاباشم پرفروش شده. برو هر دوشونو بخر و یکی رو بده امضا کن». خواهر جان دست آخر با این کتابها آمد: مردم نگاری سفر دکتر نعمتالله فاضلی، خنده بدون لهجه فیروزه جزایری دوما، مواظب باش! مورچهها میآیند رسول یونان و چه کسی مرا عاشق کرد رسول یونان با امضای رسول یونان.
خواهرکم تعریف کرد که چند بار رفته نشر امرود، آقای شاعر نبوده. و بعد سومین بار دیده یک نفر توی غرفه نشسته، از مسئول غرفه پرسیده: «ایشون آقای یونانن؟!» و بعد یونان لبخند زده و آمده جلو. خواهرکم سریع گفته: «میشه اینو امضا کنین؟» اسم من را گفته، تشکر کرده و کتاب را گرفته و آمده. حالا من کتاب «چه کسی مرا عاشق کرد» را دارم با امضای آقای شاعر. رسول یونان را فقط در میان خبرهای مهر و از مصاحبهاش در تجربه (یا مجله دیگهای که یادم نیست) میشناختم اما حالا او شاعری است که چند تا از شعرهایش را خیلی خیلی دوست دارم. همینها را که اینجا در این پست نوشتهام.