درست مثل یک سفر یک هفتهای، فرصت آشنایی با آدمها، فضاها، تجربهها و حسهای متفاوت را برایم فراهم کرد و باز هم مثل همیشه، دیشب که تمام شد، هم نفس راحت کشیدم و هم خیلی زود دلم برایش تنگ شد؛ برای روزهای پر از جنب و جوش جشنواره، برای بعضی دوستانم و بعضی آدمهای جشنواره (مثلاً عمو مصطفی و برخی دوستانش دیگه!)، برای تئاتر کودک دیدن و خندیدن و کودکی کردن، برای میز کارم که ویوی جذابی داشت، برای صدای آب که تمام مدت در دفتر میآمد و هزاران چیز دیگر. حتی برای کشمکشهایی که هر روز با آدمهای مختلف داشتیم و مجبور بودیم مدام حواسمان به نگاههای ناجوانمرانه، بخلورزانه و مچگیرانهشان باشد و سعی کنیم در مواقع حساس، برجکشان را بزنیم. زیاد نبودند، اما بودند!
دیشب حس آمدن از یک سفر چند روزه را داشتم. یک جور حس غریبه بودن با خانه و اتاقم و شهر. یکی از مهمترین خصلتهای کارهای جشنوارهای هم همین است. این که آدم را در یک فضای خاص ایزوله میکند و بعد از تمام شدنش، یک جور حس گمشدگی به آدم دست میدهد! اما من به هر حال این حس را دوست دارم.
برای آنها که در جریان نیستند، بگویم که دارم از 16امین جشنوارهی بینالمللی تئاتر کودک و نوجوان اصفهان حرف میزنم. ما کبوترهای نامهبرش بودیم. یک تیم سه نفره که دلی کار کردیم؛ برای خودمان. به دید یک تجربه نگاهش کردیم برای آیندهای که سادهدلانه به روشن بودنش امیدواریم:)