چهارشنبه سوم مهر ۱۳۸۷ - 17:43 - nafise -

حس خوبی دارم. دختربچهها با مانتو و مقنعههای زرد و صورتی و آبی و سبز و کیفهای رنگارنگ با مدلهای عجیب و غریب میآیند از جلویم میگذرند و من به همهشان لبخند میزنم!
یاد خودم میافتم.
یاد دبستان بزرگمان که صبح اول مهر طوسی و سفید و مشکی میشد! یاد خانم نوری که قدبلند و چاق بود و وقتی راه میرفت یاد اردک میافتادم! یاد خانم کلانتری که دوستش داشتم. با بچهها برای روز معلم برایش سکه خریدیم و کلاس تقسیم شد به دو گروه سرود و با عشق برایش خواندیم. یاد خانم گلچهره جوانمردی که مدیر چاق و کوتاه و مهربانمان بود و من که دوستش داشتم، اصرار میکردم اسم خواهر کوچک که تازه به دنیا آمده بود را گلچهره بگذاریم! دبستان برایم یعنی فریناز قارون و ریحانه علیخانی و ساناز سیدرصاف و دوقولوهای پردیس و پگاه و ارگ و بستنی دوقلو و خانم ناظم سیبیلو و مبصر کلاس سومیها شدن و شیما که یکی یکدانه بود و لوس و کلاس چهارم، باهاش قهر کردم!
یاد راهنمایی و تیم هندبال و آمادگی جسمانی و کاملیا و شهره و ناهید اسماعیلیان و فریده بهارزاده و فریبا و نیکو و رها و ساناز و موهای چتریاش و خانم داوودیان که معلم ریاضی بود و عشق بچهها و خانم عزیزی که عشقم بود و معلم زبان! و چه قدر مسابقاتی که پنجشنبهها داشتیم و ورژن انگلیسی «مسابقه هفته» بود، را دوست داشتم. هنوز گلسری را که در یکی از مسابقهها بردم، با عشق نگهداشتهام!
یاد دبیرستان که پر از شور و نشاط و آرزو و عشق و عجیب و دوستداشتنی بود. حداکثر تخلف متصورمان ابرو برداشتن بود، نه موها را افشان میکردیم و مانتوهای به شدت تنگ میپوشیدیم. نه خبری از کلکل سر گوشی موبایل و تعداد بیاف بود! ساده بودیم و روشنفکر و پرشر و شور!
|+|موضوع مطلب: روزنوشتهای مناسبتی
|+|به اشتراک گذاری: ۱مرتبه
|+|لینکدهندهها: بازنگار، دودردو
| ! |فضولی بلامانع است: فید وبلاگ/ من در: فیسبوک، توییتر، فرندفید، گودر
|+|لینکهای مرتبط: دلم خواست برم مدرسه!(زهرا اچبی)